سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( شنبه 85/7/15 :: ساعت 12:13 عصر)

 

 

 

امام سجّاد زین العابدین (ع) مى فرماید :
چون حضرت فاطمه زهراء علیها السلام اوّلین نوزاد خود را به دنیا آورد، از همسرش امام على (ع) درخواست نمود تا نامى مناسب براى نوزادشان انتخاب نماید .
امام على (ع) فرمود : من در این امر هرگز بر رسول خدا (ص) سبقت نخواهم گرفت .
هنگامى که حضرت رسول (ص)  وارد منزل شد، قنداقه نوزاد را تحویل حضرتش دادند .
ایشان  به امام على (ع) خطاب کرد ، و فرمود : آیا اسمى برایش تعیین کرده اید ؟
حضرت على (ع) اظهار داشت : یا رسول اللّه ! ما بر شما سبقت نخواهیم گرفت ، و حضرت رسول (ص) فرمود : و من نیز بر پروردگارم سبقت نمى گیرم .
در همین بین خداوند متعال توسط جبرئیل (ع) وحى فرستاد : اى محمّد ! چون على بن ابى طالب براى تو همانند هارون براى موسى است ؛ پس اسم این نوزاد را همنام فرزند هارون قرار ده .
حضرت رسول (ص) پرسید: فرزند هارون چه نام داشته است ؟
جبرئیل (ع) پاسخ داد : شُبَّر
حضرت رسول اظهار داشت : زبان من عربى است و زبان هارون عِبْرى بوده است ، جبرئیل پاسخ داد ، نام او را حسن بگذارید .
و آن گاه رسول خدا (ص) در گوش راست نوزاد اذان ؛ و در گوش چپ اقامه گفت و سپس فرمود : خداوندا ! این نوزاد را از تمام آفات و شرور شیطان رجیم در پناه تو قرار مى دهم .

 

پ.ن : سلام...نماز روزه های همگیتون مقبول حق ان شاءالله که منم دعا میکنید دیگه موقع افطار(سحر رو نمیگم چون میدونم اکثرا خودشون هم نمیفهمن دارن چی میخورن چه برسه به این که بخوان منو دعا کنن!!! عین خود من!!!! ) ولادت کریم اهل بیت ، امام حسن مجتبی (ع) رو پیشاپیش بهتون تبریک میگم....

حقیقتش میخواستم درباره ماه رمضون به روز کنم.... که این مطلب رو یه جایی دیدم و....

التماس دعا...یا علی...
 




ساقی رضوان ( شنبه 85/7/1 :: ساعت 3:56 عصر)


 


بهار آمد...رمضان آمد...اما تو نیامدی... وقتی بهار با سپیدی شکوفه هایش از دریچه چشمانم سرک میکشد ، موج اشکی فرو خفته از درون سینه تنگم به دیواره دل می کوبد و تو را جویا می جوید . بهار زیباست... لطیف و دوست داشتنیست اما بی تو ای زیباترین ، ای لطیف ترین ، ای بهار جان و ای طراوت بهار ، هیچ زیبایی دلم را بر نمی انگیزد ، که دل در فراق تو سوخته دارم و نگاه در راه تو خیره...

ای بهاری ترین فصل ها ، ای سبز ترین بهاران ، دور از نگاه مهربان تو ، و دور از عنایت رحیمانه تو و دور از سر انگشت لطف تو خزانم و سرد... خشکم و عطشناک... فراق تو برف سفید کهولت بر چهره ام می نشاند... بیا که با تو بهاری شویم ، بروئیم و بیدار شویم که روییدن تنها به زلال عشق تو معنا می یابد و باقی روئیدنی ها ماندن است و پوسیدن...

ماه را ببین که مبهوت روی تو مانده و خورشید را که چگونه هر صبح به عشق دیدارت سر بر می آورد...

سلام بر تو ای فخر آفرینش ، ای نگین خوش نگار خلقت ، ای مهدی (عج) ، چه شیرین است نام تو... ای عزیز ! چشم هایی که به راه تو مانده ، سالهایی را با اشک می گذرانند تا پاکیزه و شفاف بمانند برای دیدار روی تو... و دلها لحظه ای دست از دعا بر نمی دارند تا خداوند آن طلعت رشید را به آنها بنماید...

ای زیبا تر از هاله های سپید یاس و نسترن...  ای خوشبو تر از همه شکوفه های نرگس... ای لطیف تر از نور بیا که چشم انتظاریم و در انتظار دیدارت شعر انتظار را می سراییم ؛

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را من هم برسم به آرزویی

 

پ.ن : فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک میگم...امیدوارم بتونیم به نحو احسن از این ماه استفاده کنیم... دعا یادتون نره

 

التماس دعا... یا علی...




ساقی رضوان ( سه شنبه 85/6/14 :: ساعت 12:5 عصر)

 

سلام....

اول از همه اعیاد شعبانیه رو تبریک میگم.... مخصوصا نیمه شعبان که تو راهه... نمی دونید خیابونای طرف ما چی شده.... خیلیییییییی ناز شدن... همه دارن خودشون رو برا این روز عزیز آماده میکنن...

راستش می خواستم برا نیمه شعبان به روز کنم اساسی... اما.... انگار امام رضا داره میطلبه که نیمه شعبان اونجا باشم وااااااای نمی دونین چقدر خوشحالم....... می خواستم قبل از رفتن  به روز کنم اما متاسفانه یه سری از کارای دانشگاه مونده و الان در حال انجام دادن اونام و فرصتش رو ندارم! امان از دست این استادا!!!!!!!

برای همین الان اومدم تا پیشاپیش بهتون تبریک بگم و بگم که اگه خوبی بدی چیزی از ما دیدین حلال کنین و دعا کنین که قسمت بشه برم.... منم در عوض رفتم تا اونجایی که یادم اومد برا شماها دعا میکنم

التماس دعا... یا علی...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 85/5/25 :: ساعت 10:14 صبح)

 

در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم و چشمی که گرمای محبتی در دلم بکارد و در حسرت شکستنم . شکستن بغضی که این گونه در گلو سنگینی میکند ...

می گویند همسایه ای ، نزدیکی . آنقدر نزدیک که هیچ گاه سایه ات از سرم جدا نمی شود . میگویند که عاشقی و شیدا ، و عاشق و شیدا می خواهی و خاک را آنقدر با زلال لطفت ارزش میدهی که همرازت شود . می گویند مهربانی ، آنقدر که مهربانی مادر ، در پیش مهر تو هیچ است ، بلکه کمتر از هیچ و من در حسرتم . در حسرت یک جام ، راز و نیاز و یک کام سیر ، اشک ...

ای نزدیکترین همسایه ! در حسرت آنم که خود را در اقیانوس بی کران آغوشت رها کنم ... در حسرتم ، عاشق ، که واژه ی عشق را بفهمم و شیدائی را به پرواز درآیم . اما چه کنم که نمی توانم ... بی بال و پرم و قفس همچنان سنگین و پابرجا ... شرمسارم ، شرمسار عصیان و کشتن انسانیت در قفس حیوانیت ، شرمسارم . شرمسارم و فریادی و ناله ای در من نمی خروشد . بغضی و ضجّه ای در من نمی شکند . می دانی ! من با دلهره ای جانکاه تو را میخوانم . تو را که مهرت بر خشمت سایه افکنده و رحمتت بر غضبت پیشی گرفته ...

تو را می خوانم ، ای نزدیکترین همسایه که تنهایم ، غریبم ... تو را که با آشناییت غربتی نیست و در همنشینی ات تنهایی . در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم ...

 

پ.ن :

پیروزی افتخارآمیز دلاور مردان حزب الله را به آقا امام زمان (عج) و تمام مسلمانان جهان تبریک می گم...

 

التماس دعا... یا علی...

 




ساقی رضوان ( چهارشنبه 85/5/4 :: ساعت 11:38 صبح)

 

جمعه عصرها می نشینم پای صحبت گریه هایم... می نشینم تا قصه دنباله دار تنهایی را بار دیگر گوش کنم... می نشینم تا خاک غربتی را که بر سر و رویم نشسته است را از یاد ببرم و حرفهای دلم را ، این اشکهای سرزده را ، به رشته تحریر در آورم... جمعه عصرها که کنارم کسی نیست چشم به سمت افقهای دور می اندازم تا از این همه سایه های دست و پاگیر جدا شوم و لحظه ای در بینهایت جستجو به جریان درآیم و به تلاطم افتم...


جمعه عصرها پروانه های دست خود را رها می کنم به سمت اشتیاق لبریز از تلاطم و بی تابی...جمعه عصرها منتظرم و می دانم که می آیی و آرزوهای بر باد رفته کودکیهایمان را به یادمان می آوری...

سلام بر تو ای جمعه ، ای که قرار است تمام امیدها و آرزوها را به خویش نزدیک نمایی و تمام رودها را به هم پیوند دهی ، تا یکی شدن را به تماشا بنشینم... سلام بر تو ، جمعه ای که قرار است در لطافت پونه ها اردو بزنی و دم از مهربانی او بزنی... سلام بر تو که می آیی بزرگ و با شکوه و ما را به آرزوهایمان می رسانی...

جمعه عصرها آسمان پر است از پروانه هایی که به هیچ اتفاقی فکر نمی کنند مگر به شکفته شدن رنگها در زیر باران هایی از ستاره... جمعه عصرها به تو فکر میکنم... به تو که می آیی و تمام غیبت ها را غافل گیر می کنی...من تا آن زمان همواره شعر انتظار را می سرایم :

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

پ.ن: سلام دوستان... اول از همه فرا رسیدن ماه رجب ، ماه خدا و ولادت باقر العلوم رو به همه تبریک میگم... شب لیله الرغائب منو فراموش نکنیدهاااااااااا... با اینکه... اما نتونستم روی دوستای گلم رو زمین بندازم می خواستم جمعه به روز کنم که با متن همخونی داشته باشه... اما گفتم بیام یه التماس دعایی بگم... راستش بعضی از دوستان فکر میکنن که این نجواها رو خودم میگم! این طور نیست و اکثرا اینها مال نویسنده های مختلفیه! من فقط اینارو اینجا میزارم تا یه کمی رفع دل تنگی کنم و بقیه دوستان هم بخوننن و اگه احیانا مثل من دلشون تنگه یه کمی رفع بشه!

التماس دعا... یا علی...




ساقی رضوان ( دوشنبه 85/4/19 :: ساعت 11:0 عصر)

 

 

 

 

خدایا تو این وقت شب ، ایستاده ام زیر آسمون تو ، که عکس سوسوی ستاره هاش توی دریای چشمام افتاده... دو دل بودم که بیام یا نه؟! یه دلم رو گذاشتم اون پایین... اما اون یکی دلم رو که مهرش کردند برای ورود به حریم کبریاییت گرفتم لابه لای انگشتام! می بینی تپش تند و یکنواختش رو ؟!

ای عزیز من ، حالا ایستاده ام اینجا زیر آسمون زیبای تو و می دونم حتی اگر آهسته تر از بال زدن سنجاقک ها از ته دلم به تو سلام کنم می شنوی که جوابمو بدی و همین برای من کافیه...

حالا بذار آغاز کنم مثنوی گریستن رو... بذار بگم اون پایین وقتی یه قدم از تو فاصله می گیرم چقدر زود گلدون احساسم زرد و پژمرده می شه... خشک می شه... برگهاش میریزه...بذار اعتراف کنم به درازی اون روزهایی که بین چشمهای من و نم نم دلگیر بارونت فاصله می افتاد...بذار اعتراف کنم به روزهایی که از سجاده سبز تو فاصله میگرفتم...بذار اعتراف کنم به اون روزهایی که خواب غفلت نمی گذاشت که با تو بگم...

خــــــــدایـــــــــــا... نجوای شبانه منو بشنوکه به تو محتاجم... خدایا به درگاهت اومدم و فقر و بی نواییم رو نزد تو آوردم... بیشتر از اون که به طاعت خودم امیدوار باشم به آمرزش تو دل بسته ام... چرا که آمرزش و مهربانی تو از گناهان من بیشتره...

ای عزیز من! ای مهربان من! ای خدای خــــــــوب من! حالا نگاه کن به دست تمنایی که قلب چاک خورده ام رو به تو پیش کش میکنه... من به تو محتاجم ، به تو محتاجم........

التماس دعا... یا علی... 

 




ساقی رضوان ( شنبه 85/3/20 :: ساعت 11:0 عصر)

  

دردهای علی بیش از ظرف درک و فهم ماست... داغ غربت علی کوه ها را از هم متلاشی می کند . اما فراق فاطمه تنها علی را داغدار نکرد بلکه چشم فضیلتها در داغ آن محبوبه پیامبر خون گریست و دیدگان ارزشها همواره گریان آن مظلومه تاریخ ماند . امروز اگر آسمان دل ما هم ابریست ، اگر هوای چشمان ما هم به رنج فاطمه و غربت علی بارانیست ، این تداوم همان گریستن های حسن و حسین و زینب و کلثوم است . آنان سر در آغوش و شانه پدر نهادند و گریه کردند و امروز ما در فاطمیه ای به وسعت ایران سر بر شانه مظلومیت شیعه می گذاریم و آرام آرام گریه میکنیم... و به عشق زهرا دل خوشیم و از شهادتش دل خون . هنوز هم سوالهای ما بی پاسخ مانده است . مگر فاطمه تنها یادگار حضرت رسالت نبود ؟ مگر سینه اش بوسه گاه محمد نبود ؟ مگر پیامبر هر روز هنگام عبور از برابر خانه فاطمه به اهل آن سلام نمی داد ؟ مگر مودت ذی القربی و توصیه قرآن و اجر رسالت رسول (ص) نبود ؟ مگر خدا خشم و رضای فاطمه را خشم و رضای خویش قرار نداد ؟

پس چرا آن همه گریه و اشک ؟ پس چرا آن همه بیحرمتی به حریم فاطمه ؟ چرا آن همه جفا بر آل محمد ؟ شهر اگر شهر تو نیست پس حمله به آن خانه چرا ؟  مرگ جانسوز چرا ؟ دفن غریبانه چرا ؟  

خدایا ! خداوندا ! یادگار فاطمه (س) را بر ما برسان تا عقده ای که به طول تاریخ مظلومیت شیعه بر صفحه دل عاشقان فاطمه (س) داغی دردناک حک کرده ، التیام بخشد...

 

رفتی اما زتو منظومه غم بر جا ماند

با دل خسته و بشکسته علی تنها ماند

 

التماس دعا... یا علی ...

 




ساقی رضوان ( یکشنبه 85/3/14 :: ساعت 5:0 صبح)

 

 

 

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنانش در میان جان شیرین منزل است

 

التماس دعا... یا علی...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 85/3/10 :: ساعت 4:0 صبح)

دوباره سلام...دوباره اشک، دوباره ناز مرگ رو کشیدن، دوباره...

کاش اینجا بودی . همین جا، زیر همین سقف . رو در رو . اینجا هوا بارونیه . شاید بارون ... شاید برف ... شاید هیچ کدوم . اگه برف باشه بهتره ... بارون وقتی به زمین می رسه ، همه جا رو خیس می کنه ، همین . اما برف رنگ و بوی زمین رو عوض می کنه ... برف ، جای پای آدما رو نگه می داره . زود اونا رو فراموش نمی کنه .

از برف و بارون بگذریم ... چی کار می کنی با تنهایی ، با غریبی ، با بی وفایی های ما ؟ راستی چرا دائم از این شهر به اون شهر می ری؟ نگران نامه هام نیستم که مبادا به دستت نرسه ... می دونم نامه هایی که آدرسشون توی پاکت ، بعد از سلام نوشته شده باشه ، حتماٌ و خیلی زود ، چشمهای تو رو زیارت می کنند ... اما دلم می خواد بدونم چرا یه جا نمی مونی ؟ یه روز می گن : مکه ای . یه روز خبر میارن که تو مدینه دیده شدی . یه روز کربلایی ها رو ذوق زده می کنی . یه روز بوی تو رو که تو مسجد کوچیک و قدیمی محله جا مونده بود ، شناسایی میکنن . فکر می کردم فقط ما آروم نداریم . انگار تو از ما ناآروم تری .

نمی خوام گلایه کنم ، چون اصلاً دل و دماغ این کار رو ندارم ، ولی باور کن به ما خیلی سخت میگذره ... سخت میگذره... سخت نیست بدون تو ، بین دشمنانت بودن ؟ سخت نیست ناز هر نازیبایی رو کشیدن و پای هر علف هرزه ای ، نهر عمر بستن ؟ سخت نیست تنها راه گریه که گلومون بود ، با بغض بسته باشه ؟ آخه چقدر تنهایی؟ چقدر دل تنگی ؟ چقدر جمعه های دلگیر بی تو...؟؟؟  

چقدر خندیدن به روی اونایی که گریه ی تو رو نمی شناسن و ... ؟ اینم بگم که تازگی ها مرگ خیلی خوش سلیقه شده ، نمی دونی چه نازی میکنه! همیشه دیرتر از اجل می رسه و زودتر از آرزوها ! تو شهری که ما زندگی می کنیم ، بچه ها رو از روی لباسهاشون می شناسن و جوون ها رو از خیابونی که از اون بالا و پایین می رن . اینجا همه دست به کار شدن ، تا روی عکس تو ، آگهی های تبلیغاتی بچسبونن. دیوارهای شهر ، همگی ورق های یک کتابند : « خود آموز خود کشی » . فیلمی رو ندیدم که زنگ اون رو برای تو یا حتی برای من ! به صدا در آورده باشن . اینجا همه می خوان تو رو فراموش کنن!!! بازم نمی خوای بیـــــــــایی ؟ 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

خداحافظ تا نامه ای دیگر . تا سلامی دیگر و گریه ای دیگر !

اللهم عجل لولیک الفرج ...

التماس دعا... یا علی ...




ساقی رضوان ( شنبه 85/2/16 :: ساعت 4:5 عصر)

 

ســــــلام... اول از همه به یکی از دوستای عزیزم که داغ بزرگی رو دیده و داغداره ، تسـلیت میگم و از همتون می خوام که برای این عزیز دعا کنید تا بتونه این داغ بزرگ رو تحمل کنه...

 

روزی فرشته ای عاشق خورشید شد بال زد و رفت به سمت آن .
ولی همینکه نزدیک شد ، خورشید بالهای او را سوزاند .  فرشته
صبر و تحمل کرد ، تا بالهایش ترمیم شدند. و دوباره به سمت
خورشید بال زد . و باز خورشید بال های اورا سوزاند .
فرشته تصمیم گرفت ، به جای نزدیک شدن به آن در نور خورشید
بایستد و قلبش را از جنس آفتاب کند .
ایستاد و به نور خورشید نگاه کرد و دید قلب آسمان آبی است ،
چهره مردانگی سبز ، حتی احساس روشن خورشید را لمس کرد.
فرشته هیچگاه چشم هایش را از سوی خورشید بر نگرفت!!!!!
خورشید راز بزرگی را برای فرشته آشکار کرد !
راز یکرنگی ، پاکی و راستی .
هیچ واژه سرزنش کننده ای نمی توانست او را آزار دهد . چون
افسون محبت و گرمای او بود . فرشته خوشحال بود چون هنوز
قلبش زنده و بالدار بود .
 
آری مهربانم ، آن فرشته من بودم و آن خورشید تو .
از آن روز من تو را با نامهایی صدا می زنم که هیچکس جز
خودت معنای آنها را نمی داند .

التماس دعا... یا علی...
 




<   <<   41   42      >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن