سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/4/22 :: ساعت 8:41 عصر)


بازم توفیق اجباری بود و داشتم تایپ می کردم:

وقتی میری مشهد، نائب الزیاره ی کسی باش که خیلی دلش می خواست بره پیش آقا...

راه رو هم طی کرد...

ولی عمرش کفاف نداد و حالا سر راه زائرای برادرشه...


و من می خوام نائب الزیاره ش باشم...

جسم  ِ بی دلم رو می برم محضر مولا و ...

حلال کنید و دعا...


پ.ن: میلاد آقامون، همه ی دار و ندارمون... پیشاپیش مبارک

پ.ن: اگر کامنت قبیحی با اسم من داشتید، بدانید و آگاه باشید که بنده ای از بندگان خدا اسم ندارد و از اسم من استفاده می کند!!!

التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/21 :: ساعت 8:0 عصر)

محرّم که ماه عزای ارباب ِ

هیچ امامی متولد نشده...

شعبان که ماه تولد ارباب ِ

شهادت هیچ امامی نیست...

یگانه دردانه ی عالم است

ح س ی ن


پ.ن: ارباب... پدر شدنت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/4/20 :: ساعت 12:22 عصر)


آخر

غم باد

می گیرم

بس که

به باد ِ غم

گرفته می شوم...




ساقی رضوان ( شنبه 90/4/18 :: ساعت 9:31 عصر)


میگن دل به دل راه داره

دلم از بس داغون شده

دیگه نمیتونم توش راهی بسازم به سمت دلت...

***

توفیق اجباری شده بود و داشتم تایپ می کردم که: وقتی داری میری زیارت، جاده و بیابونی که زیر پاتن دارن حسرتت رو می خورن که هیچ وقت نمی تونن برن زیارت...

مگه نه اینه که همه چیز درک و شعور دارن؟... فکر کردم دیدم اتوبوسایی که آدما رو تا دم مرز میبرن که برن کربلا چقــــــــــــــــــــــــدر حسرت می خورن که هیچ وقت اجازه ندارن از مرز رد شن و برن کربلا... چقــــــــــــــــــدر زجر کش میشن... دلم سوخت براشون... که حتی به اندازه ی اتوبوسای داغونه عراقی هم نیستن که...

پایانه مرزی مهران

دلم برا خودمم سوخت... که پر و بالم رو بستن و نمیذارن پر بزنم و برم... ( همین الان بهم ثابت شد بسته س)

این روزا دارم دلم رو چند قسمتش میکنم و هر قسمتش رو میدم به یکی از دوستام که دارن میرن کربلا...

+ و + و  + و  + و  + و + و + هوای اون تیکه ی دلمو داشته باشید... بذارید خوب خاک بخوره... بذارید...


پ.ن: اربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب...

پ.ن: مولا دلم رو می فرستم کربلا ولی جسمم رو...

پ.ن: تازه یه تیکه دیگه از دلم الان رفته سوریه تا بعدش بره کربلا... لیلای مجنونم برده...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( جمعه 90/4/17 :: ساعت 4:13 عصر)


می خواستم برم بلند ترین نقطه تهران زیارت شهدا...

حتی قم نرفتم که حتما برم کوه و مث دفعه ی قبل ناراحتی های درونیم که غلیان کرده رو رفع کنم!

یهو فهمیدم که امروز توی گلزار جشن تولده و ...

تا اینو شنیدم چند تا دلیل برا خودم جور کردم که حالا وقت کوه رفتن نیست و حسابی خسته میشم و هفته ی بعد به کلــــــــی انرژی نیاز دارم و کم میارم و ...!!!

خلاصه تصمیم نگرفتم کجا برم! خودمو سپردم دست تقدیر...

تقدیر هم نذاشت 5شنبه برم گلزار...

این طوری شد که راهی شدم برا جشن تولد شهید مسلم فراهانی...

چهل و هفتمین سالگرد تولدش بود...

جشن خوبی بود...

کیک خوردیم...

اما طبق معمول موقع هدیه دادن که هر که پررو تر نصیبش بیشتر هیچی به ما نرسید!

این جور وقت هاس که قشنگ می فهمم دنیا طوریه که هر چقدرم برنامه ریزی کنی برا خودت، در عرض چند ثانیه همش میریزه به هم...

 

پ.ن: میخوای از گلزار بزنی بیرون و داری تو ذهنت حلاجی میکنی که آب خنک از کجا بری بخوری و ... یهو یه آقایی میگه حاج خانوم بفرما:

 

و تو مبهوتی که...!!!

پ.ن: اگه هفته ی پرکاری در پیش نداشتم بدون شک کاری میکردم تقدیر منو ببره بالای کوه!!:دی


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/14 :: ساعت 11:5 صبح)

 

بهترین ارباب ِ دو دنیایم...

کسی که چند سالیست عشق را با حرف حرفِ اسمت چشیدم... 

کسی که هر وقت با اعماقِ دلم خواندمت اجابتم کردی...

کسی که...

تا ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــد در وصف نمیگنجد ماه بودنت...

تولدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مهربان اربابم


پ.ن: خیلی از دوستام دارن میرن کربلا... تنها جایی که می تونم پناه ببرم بهش حرم سید الکریمه...

پ.ن: گر چه دور افتاده ام ای دوست از بزم حضور...لیک از دوران نزدیکم نه نزدیکان دور

پ.ن: جای حکایت دل تنگی نیست این روز... فقط شب ها زیر آسمون باید...

پ.ن: عیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد همتون مبارک...


اللهم ارزقنا زیارة قبر الحسین علیه السلام فی الدنیا و شفاعته فی الآخرة...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( یکشنبه 90/4/12 :: ساعت 11:35 صبح)


 اغلب مردها طوری هستند که حد و حدود رابطه‌شان با خانم‌ها را خود ماها باید مشخص کنیم. خیلی‌شان اگر دست خودشان باشد، رابطه را بی‌حد و مرز تصور می‌کنند.

برخورد ما، حرف زدن ما و رفتار خود ماست که به آن‌ها نشان می‌دهد چطوری باید با ما رفتار کنند و تا کجا اجازه ی پسرخاله شدن دارند. این برخورد و رفتار که می‌گویم، از نحوه ی راه رفتن و لباس پوشیدن‌مان تا حرف زدن و کلمه‌هایی که استفاده می‌کنیم و نگاه‌ها و لبخندهای‌مان؛ همه را شامل می‌شود.

تصور کنید هر کدام از ما در اطراف‌مان یک محدوده شخصی، یک فضای سبز، یک حیاط خلوت داشته باشیم که دورش را حصار کشیده‌ایم و درش را فقط به روی کسانی که خودمان تشخیص می‌دهیم باز می‌کنیم؛ روی محارم، ولی حتی نه همه محارم.

حیاط خلوت بعضی از ماها، خیلی وسیع‌ است و حیاط خلوت بعضی‌مان کوچک‌تر است. آن‌هایی که محدوده شخصی بزرگ‌تری را برای خودشان حصارکشی کرده‌اند، عملاً فاصله میان خودشان و آدم‌های آن طرف حصار را زیادتر کرده‌اند و انگار خط قرمز ضخیم‌تری کشیده‌اند. و آن‌هایی که حیاط خلوت‌شان را کوچک گرفته‌اند، فاصله‌شان با آدم‌های آن طرف حصار، با فاصله‌ای که از آدم‌های داخل حیاط خلوت‌شان دارند، عملاً فرق زیادی ندارد.


مرزبندی

حالا این مرزبندی بر چه اساسی انجام می‌شود؟ دقیقا بر اساس رفتاری که داریم. رنگ و نوع پوششی که داریم، نحوه نگاه کردن‌مان، کلمه‌هایی که استفاده می‌کنیم؛ هر کدام حاوی پیامی است که به مرد نشان می‌دهد محدوده شخصی و خط قرمزی که برایش داریم تعریف می‌کنیم، کجاست. بنابراین محدوده فضای شخصی ما با توجه به رفتارمان، ممکن است کم و زیاد شود.

وقار و متانت در راه رفتن، آرامش و جدیت [و نه خشونت] در حرف زدن، و سنگینی در پوشش، ابهتی به‌مان می‌دهد که به مردها کمتر جرئت جلو آمدن و عبور از خط قرمز را می‌دهد. به عبارتی آن محدوده شخصی‌مان را چنان وسیع می‌کند که عابرین کلاً بی‌خیال تلاش برای ورود به منطقه ممنوعه می‌شوند!


«تو» نه؛ «شما»!

یکی از ساده‌ترین چیزهایی که می‌تواند حصار فضای شخصی‌مان را بشکند و با سرعت زیادی خط قرمزها را یکی‌یکی و از پی ِ هم از بین ببرد، مفرد کردن فعل‌ها و ضمایر جمع است. یعنی وقتی که «شما» تبدیل بشود به «تو».

به نظر تغییر ساده و بی‌اهمیتی می‌آید، اما در عمل، اجازه «تو» گفتن، یعنی اجازه بیش از پیش خودمانی شدن؛ یعنی باز کردن درب حیاط‌مان به روی مخاطبِ پشت حصار. همین امر ساده، محدوده ورود ممنوع ِ فضای شخصی‌مان را می‌شکند و ابهت دخترانه‌مان را در هم می‌ریزد و طوری سریع عمل می‌کند که بعد از آن، شنیدن هر حرفی نباید دور از انتظارمان باشد.


رفتار مردها، بازتاب رفتار زن‌ها

نکته جالب توجه، تفاوت رفتار یک شخصیت مذکر با این دو دسته خانم است. کسی که با خانم‌های دسته اول -که خط قرمزهای پررنگ‌تری دارند- در نهایت احترام و احتیاط برخورد می‌کند، با خانم‌های دسته دوم بدون هیچ احساس گناهی جور دیگری رفتار می‌کند.

شاید بعضی‌ها تفاوت رفتار آقایان را منحصر به شخصیت هر مردی بدانند. یعنی به نظر آن‌ها یک مرد ممکن است در برخورد با خانم‌ها جوانب احتیاط را رعایت کند و یکی دیگر ترجیح بدهد راحت برخورد کند. اما توجه به آدم‌ها نشان می‌دهد که بخش زیادی از تفاوت رفتاری مردها از نحوه رفتار خود خانم‌ها نشئت می‌گیرد.

در همین فضای مجازی اگر نگاهی به شبکه‌های اجتماعی بیندازیم، تفاوت عکس‌العمل آقایان را در برخورد با دختری که خط قرمزهایش پررنگ‌تر است و وقارش در نوشتن و حرف زدن بیشتر است، با کسی که محدوده ممنوعه خیلی کوچک‌تری دارد و همه را به حیاط خلوت‌ش راه می‌دهد، به وضوح قابل تشخیص است. آدم‌های دسته دوم، خواسته یا ناخواسته، افراد بیشتری را به محدوده خودشان جذب می‌کنند.

این موضوع حتی در بین مردهای مذهبی هم -متأسفانه- به وضوح دیده می‌شود. مذهبی‌هایی که با خانم‌های دسته اول با نهایت احترام برخورد می‌کنند و نسبت به خط قرمزهای آن‌ها محتاط ‌اند، در برخورد با خانم‌های دسته دوم، به راحتی از قواعدی که آن‌ها برایشان تعریف می‌کنند پیروی می‌کنند. در حالی که همان‌طور که از خانم‌های مذهبی انتظار می‌رود بنا بر اصول دینی رفتار کنند، از آقایان مذهبی هم انتظار می‌رود حریم‌ها را رعایت کنند و در هر شرایطی بر اساس اصول اسلامی از محرمات و مکروهات فاصله بگیرند.


طیف خواسته‌های سیری‌ناپذیر مردها

شاید اگر بدانیم که هوس مردها سیری‌ناپذیر است و طیف چیزهایی که آن‌ها را ارضا می‌کند، طیف وسیعی از رفتار و حرکات است، بیشتر مراقب خودمان خواهیم بود. اگر بدانیم که قوه تخیل مردها و تصویر ذهنی‌شان قوی است، و اگر بدانیم که بعضاً با حرف زدن ِ ساده، یا حتی صرفاً با نفس کشیدن در یک فضای مشترک ارضا می‌شوند، بیشتر دقت می‌کنیم و کمتر در مواقع غیرضروری باهاشان روبرو می‌شویم. یا حتی خیلی از ملاقات‌های به ظاهر ضروری را غیرضروری تشخیص می‌دهیم.

این‌ها که می‌گویم، مربوط به طبیعت مرد است نه مذهب و شرایط او. چیزی نیست که آدم بتواند یک طیف خاص از مردها را -مثلاً مردهای متأهل یا مذهبی را- از آن استثنا کند. این یک چیز طبیعی است که مذهبی و غیرمذهبی نمی‌شناسد. همان پسرهای خوب مذهبی هم -گرچه دست از پا خطا نکنند- ممکن است در ذهن‌شان چنین مشغولیت‌هایی داشته باشند.


مواظب سوءتفاهمات باشیم

اما گاهی در عین حال که مواظب رفتارمان هستیم، ممکن است سوء تفاهم‌هایی پیش بیاید که طرف مقابل احساس کند رفتار یا صحبتی خاص از طرف ما، به معنای چراغ سبز است و اجازه ورود. این جور وقت‌ها باید به سرعت و با درایت، سوء تفاهم را به بهترین شکل رفع کرد. در وقت رفع سوء تفاهم، باید جدی بود و خجالت را کنار گذاشت. اغلب مواقع، اگر زود اقدام کنیم، یک تذکر کوتاه می‌تواند کارگر باشد.

در هر حال حیاط هر چه بزرگ‌تر؛ باشکوه‌تر، دست نیافتنی‌تر، رمزآلودتر و پاک‌تر…


پ.ن: این پست دقیقا از  چرا بعضی‌ها زود پسرخاله می‌شوند؟ کپی شده! دغدغه ی همیشگیه من توی محیط مجازی در ارتباط با آقایون (چون توی محیط حقیقی خیلی مرتبط نبودم باهاشون) همین حرفاست! که کوثر خیـــــــــــــــلی ماهرانه به زبونش آورده... ازش ممنونم...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( جمعه 90/4/10 :: ساعت 11:29 صبح)


چای دارچین

مینوشم

تا

طعمِ تلخ ِ

این

دار

 را

از دهانم

بچینم...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/4/8 :: ساعت 4:4 عصر)


سه سال پیش همین روزا(یعنی آخرای رجب) بود که برا اولین بار مدینه بودم...

سه سال پیش همین روزا بود که شد مالِ من...

چادر نمازم رو میگم...

خیلی دوسش دارم...

چون وقتی یادم میاد از مدینه گرفتمش تمام خاطرات شیرین همون روزا یادم میاد...

***

سه سال پیش همچین شبی آخرین شبی بود که مدینه بودم...

شب مبعث بود و شب وداع از مدینه...

آخرای شب بود...

همه چی رو بیخیال شدم و موندم حرم...

روبروی گنبد خضراء نشستم و زانوهامو بغل کردم و یه مداحی گذاشتم...

شبِ تاره جدایی... هوای گریه...

اشک بود و اشک بود و اشک...

سخت بود جدا شدن از کسی که اومده بودی تو پناهش...

سخت بود وداع با بی بی...

از بقیعم که هیچ وقت هیچی نفهمیدم:(

همون موقع یکی از بچه ها از حرم امام رضا علیه السلام مسیج داد و داغون کرد ما رو...

***

افضل اعمال امشب و فردا زیارت مولامون امیرالمومنین علیه السلام هست...

چه صفایی میکنن اونایی که مهمون مولامونن امشب...

من یه حرم پیدا کردم تو دلِ بازار...

که هر وقت میرم حس میکنم توی نجفم و دارم میرم حرم مولا...

کاش می شد فردا برم...


پ.ن: عید همگی مبارکــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: نوای وب حکایت لبیک است به یاد روز مبعث و اولین احرام...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/7 :: ساعت 1:0 عصر)


امروز شهادت باب الحوائج...

توی شهر مهمونی بود...

همسفرات اومده بودن...

و بوی کربلا...

 

پ.ن: یا مولا یا ابالحسن یا علی بن موسی آجرک الله فی مصیبة ابیک...

پ.ن: چند روز پیش پایین پای بی بی، تسلیتمون رو عرض کردیم...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




<   <<   21   22   23   24   25   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن