![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/10/5 :: ساعت 11:32 صبح)
چشمان ملتمسم لالایی خیس می خوانند اشک های شورم گونه ام را سیلی می زنند دستان ترک خورده ام یخ می زنند قلب دردمندم ناباورانه می تپد کاش زودتر تمام کنند این چرخه را...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/10/4 :: ساعت 2:23 عصر)
آسمان و چشمانم، آهنگشان یکی شده... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/10/3 :: ساعت 6:49 عصر)
مهر و محبت مثل مخدر می مونه... تا عمق وجود آدم نفوذ می کنه انتهای تک تک سلول هات تا سر انگشتای دست تا نوک زبون از همه بیشتر توی چشم جا خوش می کنه و اثرشو میذاره... فقط کافیه یه روز ازت دور باشه کافیه یه روز گرماشو نچشی کافیه عنصر "ناز" هم توش قاطی باشه و بد قلقی کنه و باهات نسازه اون وقته که به زمین و زمان چنگ می زنی تا نازشو بخری و جنس مرغوب تری بزنی به رگ! اون وقته که حتی پای تموم زندگی و غرورتو میاری وسط و... مرغوب ترین نوعشم الهی ِ ... اللهم ارزقنا...
|
![]() |
![]() |
|||
ساقی رضوان ( جمعه 90/10/2 :: ساعت 11:0 صبح)
قـ ـ ـ ـ ـ ـ لـ ـ ـ ـ ـ ـ ـب ِ من ، جانا...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/9/30 :: ساعت 3:54 عصر)
- ینی من اگه فردا شب کیک بگیرم کار بدی کردم؟ خداییش؟ + کیک؟ تولد گرفتی ماه محرمی؟ - نه سالگرد ازدواجمونه + چه شود - آخه جاری کشونه... مهمونی دارم... نمیشه که رفیق + ای بابا و من نمیدانم قرار است جاری را بکُشند یا بکِشند! |
![]() |
![]() |
|||
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/9/29 :: ساعت 11:48 صبح)
خیلی سخته وقتی از یکی چیز ناخوشایندی بفهمی که نمیخوای به روش بیاری... خیلی خیلی سخته حتی نتونی براش کاری کنی...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/9/27 :: ساعت 6:25 عصر)
فردا شب باز همین تصمیم رو گرفتم و فقط یه کمی سوپ و یه چیزی شبیه چیپس! رو شروع کردم به خوردن... فاطمه اومد کنارم نشست و فهمیدم که غذا گرفته از مضیف العباس... هر چی التماس و عجز و اینا که فاطمه یه دونه برنج بده بهمون... مگه زیر بار رفت؟ هر چی خیرات بود به روحش فرستادم!! بعد از غذا جمع شدیم دور هم و فاطمه ذوق مرگم کرد! ظرف غذا رو کامل داد دستم... سبزی پلو با ماهی بود غذا و شروع کردم به خرد کردن ماهی و جدا کردن تیغ هاش و وقتی تموم شد به هر کی یه قاشق و بعضیا کمی بیشتر! دادم و بقیه شو به تنهایی خوردم... فردا ظهرش از جلوی حرم حضرت سقا داشتم برمیگشتم هتل که دیدم دارن غذا میدن دم حرم... واستادم توی صف و گرفتم و بردم با دوستان خوردیم... و اینگونه بود که خودشون نذاشتن ما به این سفارش عمل کنیم! |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/9/26 :: ساعت 9:2 عصر)
شروع کرد ویبره زدن و من اسنوز کردم تا ده دقیقه بعد و ادامه ی خواب... 10 دقیقه بعد یعنی 20 دقیقه مونده به اذان دوباره شروع کرد و منم مث دفعه ی قبل... یهو صدای خروسی اومد از بیرون! مدام داشت سر و صدا میکرد... صدای خروس که قطع شد ساعت رو نگاه کردم دیدم وقت اذانه... یحتمل عبادتش رو کرد و گرفت خوابید! و من فهمیدم که قدر ِ یه خروس هم بنده نیستم... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 90/9/25 :: ساعت 4:26 عصر)
یه ساله ذهنم مشغوله که مگه میشه جواب ندی؟ یه واسطه فرستادم اما بازم جوابی نشنیدم چقدر شاکی بودم ازت... غافل ازینکه... دیروز بعد این همه درگیری فهمیدم کار ِ خودت بوده... وقتی اسمت رو بالای سرش دیدم... وقتی چشمم به تاریخ خورد که دقیقا همون روزی بود که... با زبون بی زبونی بهم گفت خجالت بکش.. منم از خجالت دیگه نتونستم بمونم کنارش چقدر دیر فهمیدم... چقدر...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/9/21 :: ساعت 9:15 عصر)
چه نقشه ها که کشیدم و نشد... دستم بگیر بانوی 18 ساله...
|